یلدا جشن خسته ایرانیان است که از زمان قدیم، این جشن در میان ما ایرانیان جایگاه بسیار ویژهای داشته است. از همین رو شاعران بزرگی از دیرباز این جشن را خجسته شمرده و برای آن شعر مینوشتند. در ادامه متن همراه سایت هم نگاران باشید تا نگاهی بر شعرهای این بزرگان درباره شب یلدا داشته باشیم.
فهرست شعر شب یلدا از بررگانشعرهای حافظ شیرازی درباره شب یلداشعرهایی زیبا از بزرگان ادبیات درباره شب یلداغزلهای حافظ درباره شب یلداشعرهای سعدی شیرازی درباره شب یلداشعر فردوسی درباره شب یلداشعرهای خاقانی درباره شب یلداشعر عاشقانه شب یلدا از اوحدی مراغهایشعر در مورد شب یلدا از صائب تبریزیاشعار فیض کاشانی در مورد شب یلداشعرهای قرآنیشعر درباره شب یلدا از عارف قزوینیشعر عاشقانه درباره شب یلدا از بزرگان شعر پارسیشعرهای حافظ شیرازی درباره شب یلدا
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلدا ست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
شب یلدا همیشه جاودانی است
زمستان را بهارزندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است
نشان ازسنت ایرانیان است
شب یلد ا و وصف بی مثالش
خداوندا مخواه ،هرگز زوالش
شب یلدا فراتر از همه شب
نبینم هیچ کس افتاده در تب
شب یلدا زحزن و غم مبراست
بساط شادمانی ها مهیاست
شب یلدا بیا روشن روان شو
به نزد شاعران همزبان شو
شب یلدا شب سال است ای دل
مرا در انجمن ، شعراست محمل
شعرهایی زیبا از بزرگان ادبیات درباره شب یلدا
هدیه دادی دیده ی نویی به من
یک نگاه تازه ای بر قاب من
این دلم وابسته شد به این سخن
دم گرفت آرامشی از این سخن
دختر شبهای سرد ماه دی
خو گرفت با شعر تو در ماه دی
حرف دل را از دلت تو پس زدی
غم به روی غم،غمی را پس زدی
من به دنیای تو مجذوبم هنوز
به دیار قلب تو،حس دارم هنوز
توشدی سهراب شعر این زمان
یک جهانی در جهان در این زمان
در دلم راهی پر از پیچ مسیر عشق بود
شوق دیدار دلی،احساس گون از عشق بود
شامگاهان قلب من غوغا به پا میکرد،وای
خواب من تعبیر بی تاب غمی از عشق بود
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
“سعدی”
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
خاقانی
آری تو نوشتی
من خواندم
تو خواندی من گوش سپردم
تو بودی و من نگاهت می کردم
تو بودی و عشق بود
و عشق و عشق
تو بودی مهربانی بود و امید
چشمان تو بود و یک دنیا زندگی
آری عزیزم
آری امشب شب یلدا است
شب فال
شب عشق
شب هندوانه
و شب آزادی و شب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است
مثل آن چایی که می چسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم… با دل های تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غم ها خوشیم
قالی کرمان که باشی می خوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک می ریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شب های یلدا بیشتر…
آخرین روز خزان هم چه گریزان شده است
آذرم رفت و دی سرد زمستان شده است
باد سردی شده و پنجره را می کوبد
گربه را کشته دم حجله و طوفان شده است
شمع و شام شب یلدا و قلم در دستم
بیت بیت غزل از دست تو گریان شده است
به چه احساس قشنگی شده ابری غمگین
بغض بشکسته و همدرد خیابان شده است
با اشارات قلم دست و دلم می لرزد
چشم های تر من گوش به فرمان شده است
شب یلدای من افکار تو و اشعار است
من و این آب اناری که به چشمان شده است
چه شبی بهتر از امشب که تو را یاد کنم
حال و احوال تو بر قافیه مهمان شده است
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیره یلدا ز صبح نورانی
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمام گرفت
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طره رخسار نصرت پرچم یلدای من
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
رتبه عرفان شود شام فنا روشنت
قیمت انوار شمع در شب یلدا طلب
شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد
در پس و پیش هزاران شب یلدا ببرد
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
روز عیشی خواستم زاید چه دانستم که چرخ
حامله دارد به سد ماتم شب یلدای من
وحشی بافقی
غزلهای حافظ درباره شب یلدا
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلدا ست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بیمروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
رَواقِ منظرِ چشمِ من آشیانهٔ توست
کَرَم نما و فرود آ که خانه خانهٔ توست
به لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیرِ دام و دانهٔ توست
دلت به وصلِ گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانهٔ توست
عِلاج ضعفِ دلِ ما به لب حوالت کن
که این مُفَرِّحِ یاقوت، در خزانهٔ توست
به تن مُقصرم از دولتِ ملازمتت
ولی خلاصهٔ جان خاکِ آستانهٔ توست
من آن نِیَم که دهم نقدِ دل به هر شوخی
دَرِ خزانه، به مهر تو و نشانهٔ توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرین کار
که توسنی چو فلک، رامِ تازیانهٔ توست
چه جای من، که بلغزد سپهر شعبدهباز
از این حیَل که در انبانهٔ بهانهٔ توست
سرودِ مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعرِ حافظِ شیرین سخن ترانهٔ توست
شعرهای سعدی شیرازی درباره شب یلدا
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
شعر فردوسی درباره شب یلدا
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر
تو گر باهشی مشمر او را به دوست
کجا دست یابد بدردت پوست
شب اورمزد آمد و ماه دی
ز گفتن بیاسای و بردار می
کنون کار دیهیم بهرام ساز
که در پادشاهی نماند دراز
شعرهای خاقانی درباره شب یلدا
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا
آری که افتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچه اشیا برافکند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
غصه هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
شعر عاشقانه شب یلدا از اوحدی مراغهای
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری
قدم بالای چون سرو تو خم کردست و این مشکل
که بالای تو گر گوید: نکردم، راست پنداری
دمی نزدیک مهجوران نیایی هیچ و ننشینی
طریق دلنوازی از جهان برخاست پنداری
دلت سختست و مژگان تیر، در کار من مسکین
بدان نسبت که مژگان خار و دل برجاست پنداری
خطا زلفت کند، آخر دلم را در گنه آری
جنایت خود کنی و آنگاه جرم از ماست پنداری
ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدی هر شب یکی دریاست پنداری
شعر در مورد شب یلدا از صائب تبریزی
در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید
گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب
ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن
پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب
روزی دل گشت از زلف دراز او مرا
آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت
ترک دستار تعین کام بخش عالمی است
محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت
بیدار شو که در شب یلدای نیستی
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها
بیداری حیات شود منتهی به مرگ
آرامش است عاقبت اضطرابها
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
شد دام زیر خاک ز گرد و غبار خط
زلفی که بود از شب یلدا بلندتر
تا چند خاکمال اسیران دهی، بس است
خطت شد از غبار دل ما بلندتر
آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان
آنچنان کز جمله شبها شب یلدا یکی است
غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند
ورنه پیش خود حساب امروز با فردا یکی است
می کند زلف دراز تو به دلهای حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند
سخن تلخ نگردد به تبسم شیرین
چاره تلخی می قهقه مینا نکند
در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید
گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب
ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن
پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
دست کوته دار ای مهر از شب یلدای من
مشت خاکی چون عنانداری کند سیلاب را؟
کی نصیحتگر برآید با دل خودرای من؟
اشعار فیض کاشانی در مورد شب یلدا
شب یلداست خورشیدی در آن پنهان
ز هر چینش نماید ماه با پروین
نمییارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چین و از ماچین
نهایت چون ندارد وصف زلف تو
درین سودا سخن را فیض کن سرچین
شب یلدای هجران کشت ما را
الا ایام وصل الحب عودی
نه صبر از خدمت تو میتوان کرد
و لا فی الخدمه امکان الورودی
چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد
تیر مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدر نعمتهای عشق
شعرهای قرآنی
هنرت چیست جز این ریش که گویی به مثل
شب یلدا بود از بس که درازست و سیاه
گفتم این ریش مرا هست محاسن بیحد
بشمرم برخی از آن بو که شوی خوب آگاه
الا به دور زمان تا هزار طعنه رسد
به شام تیره یلدا ز صبح نورانی
ز شرم کوکب بختت به آفتاب منیر
رساد سخره ظلمت ز شام ظلمانی
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه میخواهی
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر و کمان برگرفته از پی هیجا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
دلم به زلف وی از هرطرف که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمامگرفت
سهیل گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای باده گلرنگ جابجامگرفت
رایت شه گفت من آن آیت فتحم که هست
طره رخسار نصرت پرچم یلدای من
بزم شه گفتا منم فردوس و ساغر سلسبیل
ساقیان غلمان و حوری طلعتان حورای من
زلفش به چهره چون شب یلدا بر آفتاب
یا عکس پر زاع بر اوراق یاسمین
آثار دلبری ز سر زلف او پدید
چون نقش نصرت از علم پور آتبین
شعر درباره شب یلدا از عارف قزوینی
به صبح رخ همچون شب تار
ز مو ریختی مشک تاتار
درازی و تاریکی ای یار
ای پری روی عنبرین موی
زلف از شام یلدا گرفته
کارم آشفتگی ها گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
عشقت اندر سراپا گرفته
چشم مستت همچو چنگیز
ترک خونخوار است و خونریز
شعر عاشقانه درباره شب یلدا از بزرگان شعر پارسی
یلدا شب بلند غزلهای مشرقیست
میلاد هر ترانه زیبای مشرقیست
آهسته میرسند به مقصد ستارهها
مهتاب گاهواره رویای مشرقی ست
سرما حریف قصه مادربزرگ نیست
دستش لحاف کرسی گرمای مشرقی ست
«از هرچه بگذری سخن دوست خوشتر است»
حافظ دوای روح و مسیحای مشرقی ست
سیب و انار و پسته،شیرین و ترش و شور
طعم اصیل یک شب یلدای مشرقیست
حالا که دوستان همه جمعند دف بیار
چشم انتظار صد دل شیدای مشرقیست
یلدا شب یکی شدن آفتاب و ماه
میلاد هر ترانه زیبای مشرقی ست
“نغمه مستشار نظامی”
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد وآمد مه دی, سوی مدار
چو گل آویخته بر طره گیسوی نگار
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق
رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
شب یلدا شد و گرمست تب ناز و نیاز
عشوه از دلبر و عاشق, بمیان سوز و گداز
دل عاشق شده خون چون دل یاقوت انار
تا بدیده لب چون پسته گلخنده یار
“محسن رودگری”
شب یلدا همیشه جاودانی است
زمستان را بهار زندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است
نشان ازسنت ایرانیان است
شب یلد ا و وصف بی مثالش
خداوندا مخواه،هرگز زوالش
شب یلدا فراتر از همه شب
نبینم هیچ کس افتاده در تب
شب یلدا زحزن و غم مبراست
بساط شادمانی ها مهیاست
شب یلدا بیا روشن روان شو
به نزد شاعران همزبان شو
شب یلدا شب سال است ای دل
مرا در انجمن، شعراست محمل
شب یلدا بلند است و یگانه
نمی گیرد دلم هرگز بهانه
شب یلدا کنار دوستان باش
برای ما گلی ازبوستان باش
شب یلدا به آجیل و ترانه
بساط میوه ها در کنج خانه
شب یلدا، انار و هندوانه
غذا سبزی پلو، ماهی بهانه
شب یلدا کتاب قصهها باز
تمام کودکان همراه و همساز
شب یلدا پدر در خانواده
به مادر هدیهای با عشق داده
شب یلدا برای من همیشه
شبی با برف و یخ از پشت شیشه
شب یلدا برای هر خردمند
بود نیکو شبی، سرشار از پند
شب یلدا ز راه آمد دوباره
بگیر ای دوست! از غمها کناره
شب شادی وشور و مهربانی است
زمان همدلی و همزبانی است
در آن دیدارها تا تازه گردد
محبت نیز بیاندازه گردد
به هرجا محفلی گرم و صمیمی است
که مهمانی درآن رسمی قدیمی است
به دور هم تمام اهل فامیل
شده بر پا بساط میوه، آجیل
ز خوردن خوردنِ این شام چلّه
شود مهمان حسابی چاق و چلّه
همه با انتظاری عاشقانه
نظر دارند سوی هندوانه!
نشسته با تفاخر توی سینی
کنارش چاقویی را هم ببینی
چو گردد قاچ قاچ آن هندوانه
شود آب از لب و لوچه روانه!
بساط خنده و شادی فراهم
اس ام اس میرسد پشت سر هم
جوانان آن طرف تر جوک بگویند
دل از گرد و غبار غم بشویند
کسی را گر صدایی نیم دانگ است
در این محفل پی تولید بانگ است
زند با “ای دل ای دل” زیر آواز
ز بعد آن “هاهاها”یی کند ساز!
ببندد چشم و جنباند سرش را
بخواند شعرهای از برش را!
چنین با شور و نغمه شعر و دستان
خرامان میرسد از ره زمستان
شمردم من ز چلّه تا به نوروز
نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز!
کنون معکوس بشمارید یاران
که در راه است فصل نوبهاران…
شب یلدا شب بزم و سرور است
شبی طولانی و غمها به دور است
شباهنگام تا وقت سحرگاه
بساط خنده و شادی چه جور است
بنا بر اعتقادات گذشته
نبردی بین تاریکی و نور است
نماد نیکی و مهر است خورشید
خدای عشق و برکت در سطور است
به پایان گر بیاید ماه آذر
سرآغاز زمستان ماه خور است
صفا و رونق بعضی محافل
کتاب حافظ این گنج حضور است
به نیکی هم تفأل کن در این شب
که امید گشایش در امور است
“سیما (مهرآذر)”
مینشینم با غمم تنها، شب یلدا من
زیر این سقف پر از تزویر، ناپیدا من
میزنم بوسه بر آن دیوان حافظ، که او
فاش گوید غیب و از گفته او شیدا من
آن ترنمهای ناب و دلکش لوءلوءها
آسمانها میبرندم، مست و بیپروا من
آن دلی کو نیست دیوانه حافظ دل نیست
این سخن را زیر لبها میکنم نجوا من
“علی خدادادی”
شب یلداست شب از تو به دلگیریهاست
شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست
شب تا صبح به زلف تو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب، گل کردن
شب درد است شب خاطره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر و غزلخوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا با هم
بنشینیم زمان را به تماشا با هم
بنشینیم و ز هم دفع ملالی بکنیم
این هم از عمر شبی باشد و حالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی و اناری و شرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد و شب را به درازا بکشد
وای اگر کار من و عشق به یلدا بکشد
چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم
بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم
میشود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا با تو
با تو ای خوبترین خاطره رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه شهر تماشاییتر
گر شود عشق تو از عمر تو یلداییتر
حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله و مبهوت کنی
بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
“فرامرز عرب عامری”
سلام
علاقه جان
حالَت کجایِ شب یلداست؟
جایت خالی باحافظ نشسته ایم داریم گپ میزنیم و
از علاقهیِ هم میگوییم
چه دردی دارد این
اگر بدانی چهقدر دلش پر است
چه اندازه دلتنگ است
بیا!
تو هم بیا
داریم حرف میزنیم
بیا
میرویم کنار سفره یلدا مینشینیم بر شانههایِ شب تکیه میدهیم وُ
حافظ را صدا میزنیم
سلام حافظ جان!
حالِ علاقهات چهگونه است
خوب است؟!
مراقباش باش، شعرهایَت هواییش کرده
آنقدر که نه با سمرقند برمیگردد
نه با بخارا
میدانم درد داری
میدانم که عاشقانههات عاشقَش کرده
حالا چه فرقی میکند وقتی کنارِ تو نیست فاصله تا سمرقند باشد یا
بخارا
چه فرقی میکنارِ همین کوچهیِ پشتی باشد
یا در کوچه ای آنوَرِ جهان
بخوان حافظ جان!
حرف بزن
ما رازدار واژهگانِ دردیم
میفهمیم!
چرا ساکتی علاقهیِ عزیز؟
حافظ است
غریبه که نیست بیا
اناری شکافته میشود وُ سرخی اش به گونههایِ تو میخورد
(ای جان! یعنی میشود ببوسمت!)
کاردی تیز بر جان هندوانهای میکشیم و سرخیاش را بر سرخی انار میافزاییم و
هی گاز میزنیم و گاز میزنیم
دانه هایش را آرام آرام بیرون میدهیم وُ یکی را زیر دندانهامان بازی میگیریم
کنار حیاط آتشی با هیمه های فراوان به پا میکنیم
آخر شروع فصلی سرد است و تو حتمن سردت میشود
انارها را دانه دانه کرده گلپریش میکنیم
(تو همیشه از عطر آن خوشحال میشدی همیشه)
کنار آتش شرابی هفت ساله را گیلاسی میکنیم و
کنار هم نبودَن را میسوزیم
میترا را صدا میکنیم وُ از الهه مهر، مهربانی دعا میکنیم
سلام میترایِ خوب
تو را به جان یلدا عاشقانههایمان را آرامشی دِه رویایی
تو را به جان رویا شادیهامان را بلندتر از یلدا وُ
بزرگتر از نامَت کن
تو را به جان باران
سهم ما را از آسمان سایه نکن
راه مان را به بیراهی مکشان
راه خانه را خوب
وَ واژهگانِمان را آلوده به نادانی نگردان
هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز…
زمستان مبارک علاقهجان
“افشین صالحی”